جدول جو
جدول جو

معنی خبر گرفتن - جستجوی لغت در جدول جو

خبر گرفتن
کسب اطلاع کردن، جویا شدن، خبر پرسیدن، سراغ گرفتن
متضاد: خبر یافتن
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از خون گرفتن
تصویر خون گرفتن
در پزشکی خارج کردن خون از بدن به وسیلۀ سرنگ یا برش پوست و مانند آن، حجامت کردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بر گرفتن
تصویر بر گرفتن
گرفتن، برداشتن، برداشتن چیزی از روی زمین، ستردن یا برداشتن چیزی از جایی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از عبرت گرفتن
تصویر عبرت گرفتن
هشیار و آگاه شدن از چیزی به وسیلۀ نظر کردن در احوال دیگران یا تجربیات خود، پند گرفتن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ضرب گرفتن
تصویر ضرب گرفتن
در موسیقی نواختن ضرب، تنبک زدن، نواختن تنبک
فرهنگ فارسی عمید
(بِ خُ سِ پُ دَ)
نوعی از سیاست است. (آنندراج) ، خام گرفتن کار. کنایه از ناتمام و ناساخته گرفتن کار است. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(بِ اُ دَ)
خارش که در بدن بر اثر گزیدگی پشه و جز آن پیدا شود. خارش که در اثر کهیر در بدن انسان پیدا شود
لغت نامه دهخدا
(مَسْیْ)
بار از گردۀ ستور پایین آوردن. (ناظم الاطباء: بار). رجوع به آنندراج شود، بمجاز، بچه زادن:
چو تنگ آمدش وقت بارافکنی
برو سخت شد درد آبستنی.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(بَ زَ نِ / نَ دَ)
مطلع شدن. پی بردن. اطلاع حاصل کردن. معلوم کردن. (آنندراج) :
برستم چنین گفت کافراسیاب
چو از تو خبر یافت اندرشتاب.
فردوسی.
خبر یافتم از فریدون و جم
وزآن نامداران به هر بیش و کم.
فردوسی.
جز آن نیابد از آن راز کس خبر که دلش
ز هوش و عقل درین راه راهبر دارد.
ناصرخسرو.
چنانکه شابه آنگاه خبر یافت کی بهرام ببادغیس رسیده بود. (فارسنامۀ ابن بلخی ص 98).
چو خاقان خبر یافت از کار او
بر آراست نزلی سزاوار او.
نظامی.
از آن گنج پنهان خبر یافتند
بدیدار گنجینه بشتافتند.
نظامی.
مهین بانو چو زین حالت خبر یافت
بخدمت کردن شاهانه بشتافت.
نظامی.
بزرگ امید ازین معنی خبر یافت
مه نو را بخلوت جست و دریافت.
نظامی.
سعدی از بارگاه صحبت دوست
تا خبر یافتست بیخبرست.
سعدی (خواتیم).
خبر یافت گردنکشی در عراق
که می گفت مسکینی از زیر طاق.
سعدی (بوستان).
آنگه خبر یافت که آفتاب بر کتفش تافت. (گلستان سعدی).
چو از کار مفسد خبر یافتی
ز دستش برآور چو دریافتی.
سعدی (بوستان).
رقیبان خبر یافتندش ز درد
دگرباره گفتندش اینجا مگرد.
سعدی (بوستان)
لغت نامه دهخدا
(مُ فَ تَ)
باردار شدن. بارآور شدن. میوه دار شدن:
گفتم که جز رسول بدانست وحی کس
گفتابجز نخیل رطب کی گرفت بر؟
ناصرخسرو
لغت نامه دهخدا
(بَ زَ گِ رِ تَ)
نقل خبر کردن. خبری را بدیگری رسانیدن. خبری بدیگری گفتن، حدیث گفتن. نقل خبر (خبر به اصطلاح اصولیین) کردن. علم حدیث تعلیم دادن. اخبار و احادیث برای مردمان بیان کردن
لغت نامه دهخدا
(بَ زَ اَ کَ دَ)
اشاعه یافتن خبری در محلی. منتشر شدن خبری، در جایی. پخش گشتن خبردر موضعی. انتشار یافتن خبری در مکانی:
موضعی در همه آفاق ندانم امروز
کز حدیث من و حسن تو خبر می نرود.
سعدی (طیبات)
لغت نامه دهخدا
(بَ مَ دَ)
کسی را احمق فرض کردن. (آنندراج) (غیاث اللغات)
لغت نامه دهخدا
(بَ سَ نِ دَ)
کنایه از استفسار احوال کردن باشد. (از آنندراج). پرسیدن ازوقعه یا حالتی. (یادداشت بخط مؤلف) : از حال زندانیان همه وقت خبر گیرد. (مجالس سعدی ص 25).
خبرم نگیرد و چون پی عرض لب گشایم
ز سؤال پیش گوید چو تو بیخبر ندارم.
درویش واله هروی (از آنندراج).
وحشت زدگی بین که بریدند سرم را
جانان نتوانست گرفتن خبرم را.
وحید (از آنندراج).
ز بی دردی بدرد ما نپردازند غمخواران
همی آیینه می گیرد خبرگاه از نفس ما را.
صائب (از آنندراج).
هر که در سایۀ آن سرو روان جا گیرد
می تواند خبر از عالم بالا گیرد.
مخلص (از آنندراج).
صاحب آنندراج گوید: به اصطلاح لوطیان و شوخ طبعان ایران به معنی فعل بد کردن، که عبارت از زنا و لواطت است می آید، لیکن با صله ’از’ رفع این قباحت میشود
لغت نامه دهخدا
تصویری از اختر گرفتن
تصویر اختر گرفتن
رصد کردن اختران برای استخراج احکام نجومی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از غبار گرفتن
تصویر غبار گرفتن
پر کردن غبار فضایی را، تیره شدن چشم بیماری در چشم پدید آمدن
فرهنگ لغت هوشیار
محبوب معشوق، دوست رفیق. یا یار غار. ابوبکرکه درغار ثور همراه رسول خدا بود، مجازا رفیق یک رنگ وموافق ، کمک کار ناصر معین. یا به یار داشتن، کمک گرفتن: هیچکس را تو استوار مدار کار خود کمن کسی بیار مدار. (سنائی) یا یار گرفتن، در بازی یک یا چند تن از بازی کنان رابرای کمک خودبرگزیدن، همراه: مرا حیایی مناع است و نازک طبعی باآن یاراست، دارندگی هوشیار دارای هوش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ویر گرفتن
تصویر ویر گرفتن
میل شدید یافتن: (فلانی بسیگار ویرش گرفته) یا ویر گرفتن کسی را. میل شدید کردن وی بامری: (این پسر من ویرش گرفته است که از کار ساعت سر در بیاورد)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گذر گرفتن
تصویر گذر گرفتن
سد کردن راه کسی مانع عبور وی شدن
فرهنگ لغت هوشیار
غضبناک شدن خشم گرفتن برانگیخته شدن به هیجان آمدن یا به قهر گرفتن، بزبردستی غالب آمدن چیره شدن، بظلم و جور گرفتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کار گرفتن
تصویر کار گرفتن
کار گرفتن کسی را. بکاری نصب کردن بکار گماشتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عبرت گرفتن
تصویر عبرت گرفتن
پند گرفتن یا عبرت گرفتن از چیزی. پند گرفتن از آن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بخور گرفتن
تصویر بخور گرفتن
خوزمیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ضرب گرفتن
تصویر ضرب گرفتن
تنبک زدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اثر گرفتن
تصویر اثر گرفتن
تاثیر پذیرفتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خون گرفتن
تصویر خون گرفتن
حجامت کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خوار گرفتن
تصویر خوار گرفتن
آسان گرفتن کاری را، بی اهمیت دانستن بی اعتبار تلقی کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خشم گرفتن
تصویر خشم گرفتن
غضبان شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خبر یافتن
تصویر خبر یافتن
آگاهیدن آگاهی یافتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ختم گرفتن
تصویر ختم گرفتن
ترحیم گذاشتن، مجلس تعزیت برای کسی بر پا داشتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حذر گرفتن
تصویر حذر گرفتن
عبرت گرفتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بطر گرفتن
تصویر بطر گرفتن
((~. گِ رِ تَ))
مغرور شدن، سرمست شدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کسر گرفتن
تصویر کسر گرفتن
((~. گِ رِ تَ))
شکست خوردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ویر گرفتن
تصویر ویر گرفتن
((گِ رِ تَ))
هوس شدید به چیزی کردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از خوی گرفتن
تصویر خوی گرفتن
آمخته شدن
فرهنگ واژه فارسی سره